اشعار زیبا 94
**
**
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ای
دل بسته بودم.
احمد شاملو
**
اشعار زیبا و عاشقانه
**
در کتاب چار فصل زندگی
صفحه ها پشت سرِ هم می روند
هر یک از این صفحه ها، یک لحظه اند
لحظه ها با شادی و غم می روند…
گریه، دل را آبیاری می کند
خنده، یعنی این که دل ها زنده است…
زندگی، ترکیب شادی با غم است
دوست می دارم من این پیوند را
گر چه می گویند: شادی بهتر است
دوست دارم گریه با لبخند را
“قیصر امین پور”
**
اشعار زیبا و عاشقانه
**
عزیزم دوستت دارم ولی با ترس و پنهانی
که پنهان کردنٍ یک عشق یعنی اوج ویرانی !
دلم رنج عجیبی می برد از دوری ات ، اما
نجابت می کند مانند بانو های ایرانی …
تحمل کردن این راز از من زن نمی سازد !
که روزی خسته خواهد شد دل از اندوه طولانی
غمت را می خورد هر شب دل نازک تر از شیشه
تو سنگی را نمی خواهی کنار شیشه بنشانی !!
مرا باور کنی ، شاید ، به راه عشق برگردم …
نه از این دست باورهای مردم در مسلمانی!
” عزیزم دوستت دارم ” ، غم این جمله را دیدی؟
تفاوت دارد این سیلاب با شب های بارانی …!
سها حیدری
**
**
شاخه ای بی طاقتم در ازدحام لانه ها
کوچه ای غمگین که عمری خفته بین خانه ها
عنکبوتی پیر روی استخوان سینه ام
تار می بافد که شاید باز هم پروانه ها…
نیمه شب دیوانه ام می خواستی، یادت نبود
روزگارت بر حذر می دارد از دیوانه ها
عاشقی در شهر ممکن نیست، باید کوچ کرد
عشق را باید برافرازیم بر ویرانه ها
دوست دارم بعدِ مرگم باد تشییع ام کند
تا نباشم بیش از این باری به روی شانه ها!
محمد رضا طاهری
**
اشعار زیبا و عاشقانه
**
خورشیدم وشهاب قبولم نمی کند سیمرغم وعقاب قبولم نمی کند
عریان ترم زشیشه ومطلوب سنگسار این شهربی نقاب قبولم نمی کند ای روح بی قرار،چه باطالعت گذشت؟ عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند این چندمین شب است که بیدارمانده ام آن گونه ام که خواب قبولم نمی کند بی تاب ازتوگفتنم،آوخ که قرن هاست آن لحظه های ناب قبولم نمی کند گفتم که با خیال ،دلی خوش کنم ولی با این عطش ،سراب قبولم نمی کند بی سایه ترزخویش ،حضوری ندیده ام حق داردآفتاب قبولم نمی کند
مهدی بهمنی
**
اشعار زیبا ۱۳۹۴
**
بی سبب نیست زمین سینه ی پر پر دارد
به خدا چشم تو یک فاجعه در بر دارد با نسیم سحری شعله نکش می ترسم کلبه ی حوصله ی شهر ترک بردارد گر چه از بودن با تو تن ِ من می لرزد فکر تو خواب و خیالی ست که در سر دارد بوی خوش می وزد از سینه ی عطرآگینت دل ِمن میل به دروازه ی قمصر دارد یا به آتش بکش و یا به دلم راه بده کوچه ی چشم تو یک مشت ستمگر دارد فاصله درد عجیبی ست میان ِ من و تو … عابری در قفس تنگ ، کبوتر دارد گرچه تشویش دل و دین مرا سوزانده …. پدر عشق بسوزد …….به تو باور دارد …. سید مهدی نژادهاشمی
**
اشعار زیبا ۱۳۹۴
**
روز و شب خون جگر می خورم از درد جدایی ناگوار است به من زندگی ، ای مرگ کجایی چون به پایان نرسد محنت هجر از شب وصلم کاش از مرگ به پایان رسدم روز جدایی چاره درد جدایی تویی ای مرگ چه باشد اگر از کار فرو بسته من عقده گشایی هر شبم وعده دهی کایم و من در سر راهت تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نیایی که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآیم من که در کوچه او ره ندهندم به گدایی ربط ما و تو نهان تا به کی از بیم رقیبان گو بداند همه کس ما ز توییم و تو ز مایی بسته کاکل و زلف تو بود هاتف و خواهد نه از آن قید خلاصی نه ازین دام رهایی
هاتف اصفهانی
**
اشعار زیبا ۱۳۹۴
**
در همین حسرت که یک شب راکنارت، مانده ام در همان پس کوچه ها در انتظارت مانده ام
کوچه اما انتهایش بی کسی بن بست اوست کوچه ای از بی کسی را بیقرارت مانده ام
مثل دردی مبهم از بیدار بودن خسته ام در بلنداهای یلدا خسته، زارت مانده ام
در همان یلدا مرا تا صبح،دل زد فال عشق فال آمد خسته ای از این که یارت مانده ام
فــــــــال تا آمد مرا گفتی که دیگر،مرده دل وز همان جا تا به امشب، داغدارت مانده ام
خوب می دانم قماری بیش این دنیا نـبود من ولی در حسرت بُردی،خمارت مانده ام
سرد می آید به چشم مست من چشمت و باز از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده ام
صبا آقاجانی
**
اشعار زیبا ۱۳۹۴
**
از تو کلام از سر لطفی، حتی نگاهی دلنشین کافی است
آری برای شام یک درویش، آب و کمی نان جوین کافی است در کشور جانم نمیخواهم، فرمانروای دیگری جز تو زیرا به این باور یقین دارم، یک شاه در یک سرزمین کافی است من جز به اذن حضرت چشمت، راهی به لبهایت نمیجویم پیشانیات را پاک کن از اخم، نامهربان! دیوار چین کافی استشعر و ترانه، چشمک و ابرو، صیاد یک شیر است یا آهو آمادهام، تیر و کمانت کو؟ صیدم کن ای آهو! کمین کافی است هرچند با سقفی جدا از هم، سقفی جدا فرسنگها از هم تو دوستم داری همین خوب است،من عاشقت هستم همین کافی است مهدی عابدی
**
اشعار زیبا ۱۳۹۴
**
مرا به جرم هزاران گناه می بردند
شبی که روح توبر دوش ماه می بردند
دوباره آمده بودند تا کرانه درد
دلم به جای خودم اشتباه می بردند
ترا بخاطر یک آسمان پراز لبخند
مرا برای قصاص نگاه می بردند
تمام دفتر اشعار من سند می شد
به انضمام دلی غرق آه می بردند
چقدر قاضی پرونده بدقلق می شد
که آبروی تودر دادگاه می بردند
همیشه رسم بر این بوده یک نفر محکوم
به پای چوبه ی داری سیاه می بردند
اگر که چشم تو حکمش دوباره اعدام است
مرا به پای خودم دلبخواه می بردند
پست مفیدی بود ، خوشحال می شم از آخرین پست سایت من هم دیدن کنی
عنوان مطلب : تلاش برای ترور منجی آخر الزمان !
http://ariae.ir/30256-Emam-zaman.html